ساوین
با وحشت به آسمون نگاه کردیم !
-دایییییی!
با شکاکی برگشتم ... ای داد اینکه پوریاس!
اومد بغلم اما من هنوز تو شک بودم بابام پوریا رو برد و یه چیزایی گفتم که اصلا حواسم نبود یه دفعه یاد اون دختره افتادم .... دویدم سمتش ... کنارش زانو زدم ... کلاهش رو در اوردم که خشکم زد ... این چه ناز بود ! سرمو تکون دادم و آروم بغلش کردم و راه افتادم ست اتاق کشتی ... آروم گذاشتمش رو مبل قیافه خیلی زیبایی داشت موهای بور کوتاه ... رنگش خاص بود ...
بئاتریکس
دست مهمانداری که با عجله از توی کابین خلبان میومد رو گرفتم خیلی خشک ازش پرسیدم :
-چی شده ؟
بدبخت از قیافم ترسید و باصدایی که لرزشش آشکارا معلوم بود گفت :
-خانم راستش ...
یه نگاه ترسناک بهش انداختم که مثل فرفره شروع به حرف زدن کرد
ساوین
-باباااا
-جانم
-ساناز کی میرسه ؟
-ساناز؟فک کنم نیم ساعت دیگه ...
-اِ چرا نگفتی بم تا برم دنبالش ؟
-اونا گفتن که خودشون میان در ضمن اون تور ماهیگیری رو بزار تو جعبه ....
سری تکون دادم و تور رو توی جعبه گذاشتم ...با خودم فکر کردم که
-مطمئنی بئا؟وظعیت آب و هوا خرابه ....
لبخندی به مهربونی و نگرانیش زدم ...
-نگران نباش بابا طوریم در ضمن میدونید که رد درخواست مشتری برای شرکتم افت داره ...
یه آه کشیدو گفت :
-می دونم بابا جان باشه برو خدا به همرات .
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تا چمدون رو تحویل بدم ...
به خودم که اومدم توی هواپیما بودم و داشتم به ناخن های کشیده و لاک خوردم نگاه میکردم که با صدای خانم مهماندار به خودم اومدم ...
-خانم مهری بابادی؟
خلاصه :داستان از اونجا شروع میشه که هواپیما در بین راه تهران – کیش به دلایلی که تو رمان ذکر میکنم سقوط میکنه و اما گل کاری این دختره جنتلمن داستان ما اونو با یکی رو به رو که .....
داستان از زبون هر دو شخص بیان میشه ...
معرفی شخصیت ها
×××× بئاتریکس مهری بابادی ××××
شغل : دکوراتور فوق معروف
دختری مهربون ... مغرور ... شجاع ... زیبا ... یه دنده ... لجباز ... شوخ ...
عسل:بله مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بخرم؟؟؟
-:نه پس من حساب میکنم شما منتظر باشید
بعد از حساب کردن لوازم ارایش شایان گفت:خب حالا موند کیف و کفش دیگه نه؟؟؟
-:بله اگه اونا رو هم بخریم میمونه لباس شما
-:اهان پس بریم
بعد از 5 دقیقه شایان جلوی یک مجتمع بزرگ خرید نگه داشت و گفت:عسل خانوم پیاده نمیشین؟؟؟
-:چرا الان پیاده میشم
هر دو از ماشین پیاده شدند و به داخل مجتمع رفتند شایان گفت:خب از کجا شروع کنیم؟؟؟
-:از لباس
شایان:بهتره جواب همدیگرو ندیم
-:بله
شایان یک اهنگ شاد خارجی در نوار قرار داد و بقیه راه در سکوت طی شد بعد از چند دقیقه شایان جلوی یک ازمایشگاه نگه داشت عسل متعجب نگاهش را به شایان دوخت و گفت:مگه قرار نبود بریم خرید اینجا چرا وایستادی؟؟؟
-:مگه قراره چی تو نظر من باشه؟؟؟
-:نظر های دخترانه
با این حرف شایان عسل خندید و گفت:فعلا که شما دخترونه فکر میکنید
-:چه طور؟؟
-:حالا
-:نه چه طور؟؟؟
-:والا حرفای مامانتون که....راستی دیشب...
همه از لحن شتاب زده شایان خندیدن و خانم پارسا گفت:اخه شایان جون نمیشه که تو این مدت این همه کا رو انجام داد
-:اخه مگه چی کار دارین؟؟؟
-:باید خونه پیدا کنیم،تالار رزرو کنیم،کارت سفارش بدیم،لیست مهمونا رو بنویسیم از همه مهمتر لباس و وقت ارایشگاه بگیریم
شایان بی اختیار گفت:عسل همینطوریشم قشنگه ارایشگاه واسه چی؟؟؟؟
شایان با خونسردی که روی اعصاب عسل رژه میرفت گفت:اینم از ادبتون پس وقتی میگم اینجا مهدکودکِ ناراحت نشید
عسل کلافه گفت:لطفا سریع حرفتون رو بزنید من با دوستام قرار دارم
-:بابا لباسم خوبه؟؟؟
-:عالیه،من؟؟؟
-:خوبه
در همین هنگام زنگ در به صدا در امد اقای مهرسا با لحنی جدی گفت:دخترم اشپزخونه زهره در رو باز کن.
عسل از اشپزخانه شنونده صداهای خنده و خوش و بش بود
نمیداند چه قدر
نزدیک خانه عسل یادش امد که نباید از خانه بیرون می رفت با ترس به سمت خانه راند و خوشبختانه ماشین پدرش را جلوی در ندید در را باز کرد و مستقیم به پارکینگ رفت بعد از پیاده شدن از ماشین خدمتکارشان که یک خانم میانسال به اسم زهره بود از خانه خارج شد و به سمت عسل دوید و گفت:عسل خانوم کجا رفته بودین؟نگفتین اگه اقا بیاد خونه ببینه شما نیستین من چی بگم؟چه خاکی تو سرم بریزم؟
پایش درد گرفت خواست جیغ بکشد ولی وقتی یادش امد که نباید هیچ کس از رفتن او خبردار شود ساکت شد و ارام در حالی که پایش درد میکرد به سمت ماشینش رفت.ماشین را روشن کرد و از پارکینگ بیرون امد درست 10 دقیقه تا شروع جلسه مانده بود که...
اقای پارسا با من من و کمی ترس گفت:لازن نکرده گفتم بریم
عسل با نگاهی ملتمسانه به گروه و اقای پارسا ناچار به دنبال پدرش راهی شد اقای پارسا ناچار رو به گروه گفت:بچه ها جمع کنین بریم
***
-:کات
اقای پارسا از میان دوربین به کنار امد و با حالتی عصبی دستش را تکان داد و گفت:خانم مهرسا گفتم از این ور باید بیاین
عسل هم با ناراحتی گفت:اخه من چه تقصیری دارم؟غیر از اینجا جایی نبود؟؟اینجا نزدیک شرکت باباس میترسم سر برسه
تو فکر این بودم که قراره اجرا چی بشه فردا همه دخترا تمرین داشتن و علیرضا فرار
بود بیاد سر تمرین فرمانده ی بسیج مخالف تمرین دخترو پسر توی یه جا بود اما این
حقیقت جامعه ی ماست باید قبولش کرد به سقف اتاقم خیره شده بودم انقدر به روز
مدتی گذشت هر سه به کمک هم اماده شدیم تا اینکه حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که اقای نانکلی داد زد
حاضر شین همه کاروان طبق حالت فرم چیده شدن و وسط دسته قرار گرفتن هر از گاهی سید که نقش
حضرت عباسو بازی میکرد جنگی با اشقیا داشت و هرکس نقش خودشو ایفا میکرد تا به مزار شهدا
از اخرین تماس گذشته بود و خبری نشده بود شماره شو سیو کرده بودم . نزدیکای تاسوعا بود که شمارشو گرفتم
با دومین بوق گوشی رو برداشت :الو؟
_سلام اقای پیر زاد خوب هستین؟
_سلام همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم
_بله ببخشید من دیدم شما ز نزدین اینه که خودم زنگ زدم
_راستش دیشب از اجرای سمنان اومدیم دیگه شرمنده دیر شد
مقدمه:برای تو مینویسم تویی که درون قلب من جا گرفتی تویی که شبو روزم فکر کردن به توست و با ورودت در
زندگیم عشق جدیدی را در قلبم به وجود اوردی از گرمی دستای تو ارامش میگیرم مینویسم تا شاید در اخر
سهمم از
عشقت تمام وجودت باشد
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی
من از شوق تماشایت
نگاه از تو نمیگیرم
اسمم باران نوزده سالمه از وقتی که خودمو پیدا کردم توی یه