loading...
رمان
new بازدید : 21 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

تو فکر این بودم که قراره اجرا چی بشه فردا همه دخترا تمرین داشتن و علیرضا فرار

بود بیاد سر تمرین فرمانده ی بسیج مخالف تمرین دخترو پسر توی یه جا بود اما این

حقیقت جامعه ی ماست باید قبولش کرد به سقف اتاقم خیره شده بودم انقدر به روز

 

new بازدید : 15 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

مدتی گذشت هر سه به کمک هم اماده شدیم تا اینکه حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که اقای نانکلی داد زد

حاضر شین همه کاروان طبق حالت فرم چیده شدن و وسط دسته قرار گرفتن هر از گاهی سید که نقش

حضرت عباسو بازی میکرد جنگی با اشقیا داشت و هرکس نقش خودشو ایفا میکرد تا به مزار شهدا

new بازدید : 17 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

از اخرین تماس گذشته بود و خبری نشده بود شماره شو سیو کرده بودم . نزدیکای تاسوعا بود که شمارشو گرفتم

 

با دومین بوق گوشی رو برداشت :الو؟

 

_سلام اقای پیر زاد خوب هستین؟

 

_سلام همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم

 

_بله ببخشید  من دیدم  شما ز نزدین اینه که خودم زنگ زدم

 

_راستش دیشب از اجرای سمنان اومدیم دیگه شرمنده دیر شد

 

 

 

new بازدید : 17 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

مقدمه:برای تو مینویسم تویی که درون قلب من جا گرفتی تویی که شبو روزم فکر کردن به توست و با ورودت در

زندگیم عشق جدیدی را در قلبم به وجود اوردی از گرمی دستای تو ارامش میگیرم مینویسم تا شاید در اخر

سهمم از

عشقت تمام وجودت باشد


تو راحس میکنم هردم

که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی

من از شوق تماشایت

نگاه از تو نمیگیرم

اسمم باران نوزده سالمه از وقتی که خودمو پیدا کردم توی یه

 

 

درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 349
  • بازدید کلی : 5,704
  • کدهای اختصاصی