عسل:بله مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بخرم؟؟؟
-:نه پس من حساب میکنم شما منتظر باشید
بعد از حساب کردن لوازم ارایش شایان گفت:خب حالا موند کیف و کفش دیگه نه؟؟؟
-:بله اگه اونا رو هم بخریم میمونه لباس شما
-:اهان پس بریم
بعد از 5 دقیقه شایان جلوی یک مجتمع بزرگ خرید نگه داشت و گفت:عسل خانوم پیاده نمیشین؟؟؟
-:چرا الان پیاده میشم
هر دو از ماشین پیاده شدند و به داخل مجتمع رفتند شایان گفت:خب از کجا شروع کنیم؟؟؟
-:از لباس
شایان:بهتره جواب همدیگرو ندیم
-:بله
شایان یک اهنگ شاد خارجی در نوار قرار داد و بقیه راه در سکوت طی شد بعد از چند دقیقه شایان جلوی یک ازمایشگاه نگه داشت عسل متعجب نگاهش را به شایان دوخت و گفت:مگه قرار نبود بریم خرید اینجا چرا وایستادی؟؟؟
-:مگه قراره چی تو نظر من باشه؟؟؟
-:نظر های دخترانه
با این حرف شایان عسل خندید و گفت:فعلا که شما دخترونه فکر میکنید
-:چه طور؟؟
-:حالا
-:نه چه طور؟؟؟
-:والا حرفای مامانتون که....راستی دیشب...
همه از لحن شتاب زده شایان خندیدن و خانم پارسا گفت:اخه شایان جون نمیشه که تو این مدت این همه کا رو انجام داد
-:اخه مگه چی کار دارین؟؟؟
-:باید خونه پیدا کنیم،تالار رزرو کنیم،کارت سفارش بدیم،لیست مهمونا رو بنویسیم از همه مهمتر لباس و وقت ارایشگاه بگیریم
شایان بی اختیار گفت:عسل همینطوریشم قشنگه ارایشگاه واسه چی؟؟؟؟
شایان با خونسردی که روی اعصاب عسل رژه میرفت گفت:اینم از ادبتون پس وقتی میگم اینجا مهدکودکِ ناراحت نشید
عسل کلافه گفت:لطفا سریع حرفتون رو بزنید من با دوستام قرار دارم
-:بابا لباسم خوبه؟؟؟
-:عالیه،من؟؟؟
-:خوبه
در همین هنگام زنگ در به صدا در امد اقای مهرسا با لحنی جدی گفت:دخترم اشپزخونه زهره در رو باز کن.
عسل از اشپزخانه شنونده صداهای خنده و خوش و بش بود
نمیداند چه قدر
نزدیک خانه عسل یادش امد که نباید از خانه بیرون می رفت با ترس به سمت خانه راند و خوشبختانه ماشین پدرش را جلوی در ندید در را باز کرد و مستقیم به پارکینگ رفت بعد از پیاده شدن از ماشین خدمتکارشان که یک خانم میانسال به اسم زهره بود از خانه خارج شد و به سمت عسل دوید و گفت:عسل خانوم کجا رفته بودین؟نگفتین اگه اقا بیاد خونه ببینه شما نیستین من چی بگم؟چه خاکی تو سرم بریزم؟
پایش درد گرفت خواست جیغ بکشد ولی وقتی یادش امد که نباید هیچ کس از رفتن او خبردار شود ساکت شد و ارام در حالی که پایش درد میکرد به سمت ماشینش رفت.ماشین را روشن کرد و از پارکینگ بیرون امد درست 10 دقیقه تا شروع جلسه مانده بود که...
اقای پارسا با من من و کمی ترس گفت:لازن نکرده گفتم بریم
عسل با نگاهی ملتمسانه به گروه و اقای پارسا ناچار به دنبال پدرش راهی شد اقای پارسا ناچار رو به گروه گفت:بچه ها جمع کنین بریم
***
-:کات
اقای پارسا از میان دوربین به کنار امد و با حالتی عصبی دستش را تکان داد و گفت:خانم مهرسا گفتم از این ور باید بیاین
عسل هم با ناراحتی گفت:اخه من چه تقصیری دارم؟غیر از اینجا جایی نبود؟؟اینجا نزدیک شرکت باباس میترسم سر برسه