loading...
رمان
new بازدید : 10 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)

عسل:بله مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بخرم؟؟؟
-:نه پس من حساب میکنم شما منتظر باشید
بعد از حساب کردن لوازم ارایش شایان گفت:خب حالا موند کیف و کفش دیگه نه؟؟؟
-:بله اگه اونا رو هم بخریم میمونه لباس شما
-:اهان پس بریم

new بازدید : 2 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)

بعد از 5 دقیقه شایان جلوی یک مجتمع بزرگ خرید نگه داشت و گفت:عسل خانوم پیاده نمیشین؟؟؟
-:چرا الان پیاده میشم
هر دو از ماشین پیاده شدند و به داخل مجتمع رفتند شایان گفت:خب از کجا شروع کنیم؟؟؟
-:از لباس

new بازدید : 6 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)


شایان:بهتره جواب همدیگرو ندیم
-:بله
شایان یک اهنگ شاد خارجی در نوار قرار داد و بقیه راه در سکوت طی شد بعد از چند دقیقه شایان جلوی یک ازمایشگاه نگه داشت عسل متعجب نگاهش را به شایان دوخت و گفت:مگه قرار نبود بریم خرید اینجا چرا وایستادی؟؟؟

new بازدید : 8 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)

همه از لحن شتاب زده شایان خندیدن و خانم پارسا گفت:اخه شایان جون نمیشه که تو این مدت این همه کا رو انجام داد
-:اخه مگه چی کار دارین؟؟؟
-:باید خونه پیدا کنیم،تالار رزرو کنیم،کارت سفارش بدیم،لیست مهمونا رو بنویسیم از همه مهمتر لباس و وقت ارایشگاه بگیریم
شایان بی اختیار گفت:عسل همینطوریشم قشنگه ارایشگاه واسه چی؟؟؟؟

new بازدید : 4 شنبه 21 دی 1392 نظرات (0)

-:بابا لباسم خوبه؟؟؟
-:عالیه،من؟؟؟
-:خوبه
در همین هنگام زنگ در به صدا در امد اقای مهرسا با لحنی جدی گفت:دخترم اشپزخونه زهره در رو باز کن.

عسل از اشپزخانه شنونده صداهای خنده و خوش و بش بود

نمیداند چه قدر

new بازدید : 7 شنبه 21 دی 1392 نظرات (0)

نزدیک خانه عسل یادش امد که نباید از خانه بیرون می رفت با ترس به سمت خانه راند و خوشبختانه ماشین پدرش را جلوی در ندید در را باز کرد و مستقیم به پارکینگ رفت بعد از پیاده شدن از ماشین خدمتکارشان که یک خانم میانسال به اسم زهره بود از خانه خارج شد و به سمت عسل دوید و گفت:عسل خانوم کجا رفته بودین؟نگفتین اگه اقا بیاد خونه ببینه شما نیستین من چی بگم؟چه خاکی تو سرم بریزم؟

new بازدید : 7 شنبه 21 دی 1392 نظرات (0)

پایش درد گرفت خواست جیغ بکشد ولی وقتی یادش امد که نباید هیچ کس از رفتن او خبردار شود ساکت شد و ارام در حالی که پایش درد میکرد به سمت ماشینش رفت.ماشین را روشن کرد و از پارکینگ بیرون امد درست 10 دقیقه تا شروع جلسه مانده بود که...


new بازدید : 8 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

-:کات
اقای پارسا از میان دوربین به کنار امد و با حالتی عصبی دستش را تکان داد و گفت:خانم مهرسا گفتم از این ور باید بیاین
عسل هم با ناراحتی گفت:اخه من چه تقصیری دارم؟غیر از اینجا جایی نبود؟؟اینجا نزدیک شرکت باباس میترسم سر برسه

درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 334
  • بازدید کلی : 5,689
  • کدهای اختصاصی