loading...
رمان
new بازدید : 70 دوشنبه 23 دی 1392 نظرات (0)

-را ... راستش از اون جایی که وضع هوا خرابه و سوخت تموم شده موتور ها دارن یکی یکی خاموش میشن !
-چطور سوخت کمه؟
-نمیدونم خانم احتمالا اشتباه شده !
-خوب بریم به سمت نزدیک ترین خشکی !
- ارتفاع تا زمین زیاده بدون وجود سوخت قادر به برگشت نیستیم ...
دوباره هواپیما تکون بدی خورد که تمام چراغ های داخل هواپیما خاموش شد و پشتش صدای یکی از مهماندارا اومد :
- خانمها آقایون چند لحظه ... هواپیما دچار مشکل شده ....
و کلی شرو ور که من فقط یه جملهاش تو مغزم میچرخید :
-باید بپرید هر چه زود تر !
با ناباوری به مهماندار نگاه کردم ....
-زیر هر صندلی یه چتر نجات هست ... مجبورید که بپرید خلبان قبل از این که برق هواپیما قطع شه وظعیت رو گزارش داد نیرو های ساحلی برای کمک میان فقط الان سریع باید بپرید !
من تا حالا از ارتفاع پریدم توی سوئیس اما نه با این ارتفاع زیاد ... تازه اون موقع چند نفر اسکورتم میکردن اما الان ... واقعا گیج شده بودم ... که یه دفعه چشمم به همون خانواده افتاد دختره داشت گریه میکرد و به آقایی گه گمونم شوهرش بود میگفت:
-چی کار کنم نه من و نه تو نمیتونیم دو تا بچه بغل کنیم ...
منم که تازه ماجرا رو فهمیده بودم به سختی از جام بلند شدم :
-من میتونم کمکتون کنم !
دختر و پسره با تعجب به من نگاه کردن که با لحن جدی ای ادامه دادم :
-من قبلا هم از هواپیما پریدم ...
نذاشت ادامه بدم ...
-پریدی؟
-آره !
نمیدونم چی توی نگاهم بود که بهم اعتماد کرد ....
.
.
-خوب پوریا . عزیزم ما وقت زیادی نداریم ازت میخوام منو محکم بغل کنی و اصلا ولم نکنی باشه ؟
آروم سری تکون داد و محکم چسبید بهم سریع با طناب مخصوص به خودم محکمش کردم کوله ام رو که تو یه کیسه مخصوص زد ضربه و آب بود رو رو کولم گذاشتم و چتر رو روش محکم کردم ... کلاه مخصوص رو روی سر پوریا گذاشتم تو همین موقع مهماندار در رو باز کرد ...

در هواپیما که باز شد هجوم باد باعث شد تا کلاهم از سرم در بیاد و مو های طلاییم تو هوا پخش بشه ....
سریع کلاه مخصوص رو سرم کردم نفس عمیقی کشیدم و با ذکر نام خدا اولین نفر از هواپیما پریدم ..... پوریا سفت بهم چسبیده بود وقتی فاصله رو مناسب دیدم ضامن چتر رو آروم کشیدم باز نشد ثانیه ها تند تند میگذشتند یه بار دیگه و این بار محکم تر کشیدمش که باز شد ... آب دهنمو قورت دادم با پاهام پوریا رو چسبیدم دسته های چتر رو گرفتم تا به یه منطقه نزدیک به ساحل هدایتش کنم چون قطعا به ساحل نمیرسیدم اما با چیزی که دیدم لبخندی رو لبم نقش بست یه کشتی تفریحی بود ... ریسکش بالا بود اما باید میرفتم سمتش ... آروم چتر رو به سمت اون کشتی هدایت کردم فاصله ی کمی با کشتی داشتم که یکی از بند های چتر برید سریع دور پوریا رو گرفتم که محکم رو روی کشتی افتادیم تیر کشیدن مچ دست و پام رو حس کردم ....
چند لحظه بعد یه مرد میانسال دوید سمتم و طناب رو از دور منو پوریا باز کرد کلاهم رو برداشتم .... مچ دست و پام هنوز تیر میکشید ... دردش وحشتناک بود و بعد یه پسر جوون اومد اما فقط چشمای خاکستریش رو به یاد دارم و صدای انفجار و بعد بیهوش شدم ....
.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 330
  • بازدید کلی : 5,685
  • کدهای اختصاصی