loading...
رمان
new بازدید : 39 دوشنبه 23 دی 1392 نظرات (0)

باید برای ویلام یه دکوراتور بیارم که تا اینجا هستم ترتیب وسایل داخل خونه رو بدم ...با فکر این که تمام زمستون رو میتونم استراحت کنم لبخند پر رنگی روی لبم جا گرفت ....
توی فکر بودم که کشتی تکون شدیدی خورد...اوه اوه وضع آب و هوا از الان داره خراب میشه به اطراف نگاه کردم به جز ما یه کشتی تفرحی دیگه هم بود اما اون نزدیک ساحل بود ...شونه ای بالا انداختم تکون های کشتی کمتر شده بود...
رفتم و از توی یخچال کوچکی که توی اتاقک کشتی بود آب پرتقال برداشتم و ریختم توی لیوان و سر کشیدم ... نشستم روی مبل و تبلتم رو برداشتم و مشغل بازی انگری بردز شدم ....
با تکون دست بابا به خودم اومدم ...تبلتم رو کنار گذاشتم ...
-بله بابا؟
-باباجان اینقدر چشمات رو خسته نکن!تو تهران که همش پای طراحی نقشه ها بودی اینجاهم داری با اون کوفتی بازی میکنی دو روز دیگه عینکی میشی ها نگی نگفتم !!
-باشه بابا دیگه دورو بره این چیزا نمیرم ! راستی بابا....
اما با بر خورد چیزی با کشتی و صدای دادی که اومد حرفم رو قطع کردم سریع بلند شدم تا ببینم کشتی ما هم شد تایتانیک یا نه که پام گیر کرد به لبه ی میز و با مخ رفتم تو مبل !
همین طور که زیر لبی غر میزدم به سمت بیرون اتاق راه افتادم ... صدای حرف زدن میومد ! وا مگه میشه به جز منو بابا کسی تو کشتی نبود از پله ها بالا رفتم و با چیزی که دیدم چشمام گرد شد ....

ادامه دارد .....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 342
  • بازدید کلی : 5,697
  • کدهای اختصاصی