loading...
رمان
new بازدید : 17 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

بله من کی میتونم ببینمتون

 

_راستش من تاسوعا عاشورا کاروان خیابونی دارم بعد از  در اولین فرصت چشم

 

_بله بله ممنونم پس من دو باره مزاحم میشم

 

_خداحافظ

 

_خداحافظ

 

گوشی رو قطع کردم و شماره اکرمو گرفتم:سلام اجی کجایی؟

 

_سلام دارم حاضر میشم بیام سر کوچه تون بریم هیئت دیگه

 

_خب از در خونه اومدی بیرون تک بزن بیام

 

_باش بای

 

گوشی رو قطع کردم و کفشامو پوشیدم مامان گفت:کی این اجرا و محرم تموم میشه بشینی تو خونه .

 

قربونت  برم روزای اخر محرم

 

وقتی رسیدم سر خیابون اکرمو از دور دیدم به سمتم اومد دستشو فشردم و با هم راه افتادیم صدای طبل نشون از اومدن دسته میداد کمی مشغول تماشای دسته شدیم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مروارید گفتم:بنال؟

 

_کجایین شما؟

 

_شما برین جا بگیرین ما هم میایم

 

_باش پس زود تر

 

دست اکرمو کشیدم بیا دیگه اه

وارد هیئت شدیم یادمه فقطو فقط از فردا و رفتن به مجالس تاسوعاحف میزدیم

ظهر تاسوعا شد چادرمو سر کردم و به سمت هیئتی که ناهار میدادن رفتم بچه ها نشسته بودم به همه دست دادم و گوشه ای نشسته م بعد از مجلس  و گرفتن غذا به خونه رفتم هنوز در ظرفو باز نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی اقای پیر زاد جواب دادم_بله؟

_سلام حال شما؟

_سلام ممنونم

_راستش زنگ زدم ببینم شما چند تا نیرو میخواین من امروز نمیتونم بیام ببینمتون

_شما کجا هستین؟

_سر تمرین تا یه ساعت دیگه  اجرا خیابونی دارم نیروی خانومم کم دارم


_اا خب میگفتین من چند تا از بچه هارو بیارم

_اگه لطف کنین که

_بله بله حتما فقط ادرس بدین

_ادرسو یادداشت کردم و گفتم پس من تا 20 دقیقه دیگه اونجام

سریع شماره ی میرواریدو اکرمو گرفتم توضیح سر سری دادمو گفتم سریع سر کوچه بایشین

مامان هنوز هیئت بود زنگ زدم بهش جواب نداد بهش اس دادمو گفتم که دارم میرم سر اجرا تا 7 بر میگردم

درو قفل کردم و با دو به سر خیابون رفتم اکرمو مرواریدم اومده بودن سریع تاکسی گرفتیم و در بست به ادرس رفتیم اکرم گفت:خوبه دیگه یه حرکت واسه یارو بزنیم که اونم یه حرکت بزنه

_اره بابا

با رسیدن به محل تمرین هر سه پیاده شدیم توی یه پایگاه بسج بود و یه حیاط هم داشت وارد که شدیم چند تا مرد مشغول تمرین با شمشیر بودن و یکی هم جلوی در بود پرسیدم:ببخشید اقا با اقای پیر زاد کار داشتیم

نگاهی به مردها که مشغول شمشیر زنی بودند کردو داد زد:علیرضا پیر زاد

مردی که از لباس های اشقیا تن کرده بود برگشت و تصور من از کسی که دو هفته باهاش حرف میزدم 180 درجه تغییر کرد پسری بود 22 ساله جوون  درحالی که من یه مرد 30 ساله تصور میکردم به سمتمون اومد و گفت:خانوم پو.یانفر؟

}_بله سلام

سلام بفرمایین من شمارو بسپارم دست مشاورم تا تمرینم تموم شه هر سه به دنبالش داخل پایگاه رفتیم و رو کرد به مردی و گفت:اقای نانکلی مشاور من

و بعدش من ایشون هم خانوم پویانفر بهشون لباس بدین

مرد سلامی کرد و مارو دعوت به نشستن کرد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 365
  • بازدید کلی : 5,720
  • کدهای اختصاصی