loading...
رمان
new بازدید : 14 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

رسیدیم  زنایی که رو بند زده بودیم یه گوشه شیون سر دادیم و تعزیه جنگ حضرت عباس اجرا شد بعد از

اون همه با دسته دوباره به پایگاه برگشتیم بعد از عوض کردن فرممون اقای پیر زاد اومد کنارم :خب؟

 

رفتم تو جلد خودم و زود خودمو پیدا کردمو شروع کردم به شرح دادن کار:راستش اولین کارمه دستم

خالیه خالیه کسی هم پشتم نیست تا الانم هر چی جور شده از دکور گرفته تا سالنو اینا همه بدون هزینه

بوده

 

_من باید بیام کارتونو ببینم و نظر بدم

 

اقای نانکلی شروع کرد به مسخره کردن:چند ساله کارگردانیین؟

 

دست به سینه جلوش وایسادمو گفتم:5 سال (_حالا الکی ها)

 

خندیدو گفت:شما که 5 ساله کارگردانی نمیدونی ائمه نباید انگشتر دستشون باشه؟و به انگشترم اشاره کرد

 

خودمو نباختمو گفتم:چرا منتها دستکش دستم بود توی کار

 

با حرفم دهنشو بستم اقای پیرزاد صدام کرد من باید برم هیئت داداشم اینا اجرا دارن و به پرایدی که جلودر

بود اشاره کرد سوار شین میرسونیمتون جلو دو نفر نشسته بودن منو اکرمو مروارید عقب نشتیم اقای پیر

زادم جلو کنار اون پسر که بعدا فهمیدم اسمش علی نشست  ماشین به راه افتاد و اقای پیر زاد شروع کرد

به حرف زدن و گفت من گفتم که شما کاری هم دارین به من بگین

 

اخه اقای پیرزاد

 

پرید وسط حرفمو گفت علیرضا صدام کنین

 

ببین علیرضا من ادم کم روی نیستم بخوام جواب کسی رو بدم میدم

 

گفت:فردا اسارت داریم میاین؟

 

_بله حتما خوشحال میشیم

 

پس ساعت 7 صبح سر میانجاده باشید تا با هم بریم

 

_بله ممنونم

 

مارو تا یه مسیر رسوندن بعد از خداحافظی از ما دور شدن مروارید گفت:بچه باحالی بود

 

_اره مر  من میام خونتون صبح با هم بریم

 

_باشه

 

صدای اکرم اومد:بیاین تاکسی

 

سوار تاکسی شدیم و  نزدیک محل اکرم پیاده شد منو مرواریدم جلوی در خونه عمه اینا به مامانم زنگ

زدم و با دومین بوق گوشی رو برداشت:الو؟

 

_سلام

 

_سلام کجایی

 

_من اومدم خونه عمه فردا با مروارید بریم سر اجرا

 

_کی تا کی؟

 

_از ساعت 7 تا 7 بعد از ظهر اینا

 

_باشه پس مواظب خودتون باشیسن

 

_چشم بوس فعلا

 

_ای پاچه خوار زبونتو

 

_خداحافظ به بابا هم بگو

 

_باشه فعلا

 

داخل خونه شدیم کسی نبود عمه اینا هیئت بودن شامی خوردیم و از خستگی خوابیدیم ساعت 6 بود که با

صدای زنگ موبایل بلند شدم و مرواریدو تکون دادم:پاشو دیگه

 

بلند شد و حاضر شدیم زنگ زدم به اکرم:الو؟

 

_جانم؟

 

_حاضری؟

 

اره حاضرم

 

تاکسی میگیریم میایم جلو در

 

_باشه جلو درم

 

سر خیابون رسیدیم و تاکسی گرفتیم سه تا خیابون بالا تر اکرم هم سوار کردیم و به سمت میانجاده حرکت کردیم 10 دقیقه گذشت تا به اونجا رسیدیم پول تاکسی رو حساب کردیم و پیاده شدیم زنگ زدم به اقای پیر زاد رد تماس کرد و صدایی از پشت گفت:سلام

 

با ترس برگشتم که خنده ش بلند شد و دستشو اورد بالا :ببخشید ببخشید

 

_یکی طلبت

 

درحالی که دست بلند میکرد گفت در بست

 

تاکسی نگه داشت و سوار شدیم پول تاکسی رو حساب کرد محل تمرین مسجد جامع بود 20 دقیقه طول

کشید تا رسیدیم پیاده شدیم رو بهما گفت شما بریم اینور منم میرم قسمت اقایون وارد مسجد شدیم همه

داشتن صبونه میخوردنمو با دیدنمو خانوم نور محمدی که نقش حضرت زینبو داشت به سمتمون اومدو

گفت بشینین صبونه

 

هر سه گرسنه بودیم دور سفره نشستیم و شروع به خوردن صبونه کردیم من که کلا صبونه خور نبودم اما

اکرمو مروارید خوردن صدای اقای نانکلی اومد سریع حاضر شین ساعت 9 دسته هرکت میکنه

 

همه لباس های خودمونو پوشیدیم و شانسی من لباس حضرت ام الکلثومو تن کردم و مروارید لباس

حضرت رباب اقای نانکلی که اسمش مبین بود شیر کاکائو اورد و واسه همه ریخت چپیه میخواستم پرده

قسمت اقایونو کنار زدمو گفتم:اقای پیر زاد

 

اومد سمتم و سر تکون داد:بله

 

یه چپیه واسه من جور میکنین؟

 

_بله

 

چپیه خودشو از دور گردنش در اورد و داد بهمو گفت:فقط گم نشه

 

_چشم

 

مروارید چپیه مو به حالت معجر روی سرم بست اقای مبین داد زد همه جمع شین

 

همه یه جا جمع شدیم این طنابو که میدم دستتونو دورش نپیچین اشقایا میکشن یه وقت خدایه نکرده

دستتون زخمی میشه ام الکلثوم اول صف وایسه بعد رباب و بعد به ترتیب بقیه

 

همه ایستادیم و با صدای طبل های دسته وسط دسته قرار گرفیتیم به حالت اسیری مردا ی اشقیا میزدن و

ما جیغ میزنیم صدای علیرضا در اومد اگر کسی دست به این سه تا بزنه با من طرفه الحق که بازی با

خنجرش حرف نداشت تا اینکه موقع ناهار رسید رو کرد به ما سه تا و گفت دارم میرم هیئت داداشم میاین

یا میمونین ا ینجا؟

 

_ما هم میایم

 

هر سه با ماشین دیشبی رفتیم و به هیئت رسیدیم ظهر عاشورا بودو ترافیک وقتی پیاده شدیم فرشاد داداش

علی گفت که حضرت زینب نداره تا اینکه علیرضا رو کرد به مرواریدو گفت که حضرت زینبو بازی کنه

مروارید گفت:بزار سارا بازی کنه؟

 

علی نگاهی بهش کردو گفت :چی شده؟مروارید گفت:هیچی سارا وارد تره

 

لباس حضرت زینبو پوشیدم و منتظر شدم فرشاد به روی صحنه رفت و منم دنبالش بعد از ایفای نقشم روی

تل زینبیه رو بندمو بالا زدم و برگشتم منو اکرم کنار هم بودیم میخواستیم بریم که فرشاد گفت:بمونید ناهار

بخورید برید

 

نگاهی به علیرضا کردمو گفتم:پس تا ناهار میاد من برم نمازمو بخونم

 

با سر تایید کرد

 

وضو گرفتم و نمازمو خوندم برگشتم دیدم مروارید پشتمه :پاشو همه تو ماشینن

 

به سمت ماشین رفتم و سوار شدم مه رو یکی از بچه های کارشون دوست علی حبیب اللهی که جلو

نشسته بود با علیرضا هم بود یه دختر...بماند به سمت مسجد حرکت کردیم چون بعد از ظهرم اجرای

خیابونی داشتیم به کاروان که رسیدیم سریع اماده شدیم مبین به سمتم اومد:به به گفتم رفتین

 

_اقای نانکلی من وقتی میرم توی یه کاری تا اخرش هستم

 

حسین اومد:بدویین بچه ها تو دسته ن همه با دو به سمت کاروان رفتیم دستامونو دور طناب پیچیدیم و

توی کاروان ایستادیم با خوندن  مداح بقه راه افتادیم جیغو دادو فریاد هوا خیلی سرد بود و  باد به تمام

بدنمون میخورد علیرضا و سید از کنارمون رد شدن و گفتن شمشیر کشیدیم رو زمین جیغ بزنین  به ته

کاروان رفتن و با دو شمشیر روی زمین کشیدن سید خورد به دستم و فشارم اومد پایین طوری که یه لحظه

چشام سیاهی رفت گفتم چیزی نگم اما نتونستم فقط تونستم بگم:علیرضا

 

جلو بود سریع اومد سمتم گفتم:دیگه نمیتونم

 

چادرمو کشیدو گفت:بیا بیرون نمیخواد ادامه بدی

 

به گوشه ای رفتیم رو بندمو زد بالا خوبی

 

چشامو بستمو باز کردم نگام تو نگاش گره خود یه حسی تموم وجودمو گرفت یه حسی که نسبت به مهدی

داشتم عشق؟

 

نمیدونم ولی گفتم:خوبم میرم تو کاروان

 

به کمکش به سمت کاروان رفتم و سر جام ایستادم دادش بلند شد:مگه نمیگم زنارو نزنین بایبا علی زدی

دست بدبختو داغون کردی

 

_علیرضا خوبم؟

 

داد زد:مبین یه لیوان اب گیر بیاد

 

دو دقیقه گذشت لیوان ابی گرفت طرفم:بخور

 

_میگم خوبم

 

_بگیر بخور فشارت پایینه

 

لیوان ابو گرفتم و دو قلوپ خوردم

 

برگشتیم به مسجد کاروان از دسته جدا شد و همه به سمتی رفتن منو اکرمو مرواریدو علیرضا و علی

موندیم  علیرضا رو به علی کردو گفت:برو چند تا رانی بخر

 

علی رفت و ما توی پیاده رو رسیدیم هنوز عصبی بود با خودش میگفت:بزار برگردم پایگاه دارم براشون

 

_بیخی علی اتفاقه دیگه

 

علی برگشت و رانی هارو به سمتمون گرفت رو به علیرضا گفتیم:مرسی

 

بهم گفت:من تا داریوش میرسونمتون بعدم میرم هیئت داداشم

 

_باشه مرسی

 

رفتیم اون سمت خیابون و تاکسی گرفت 4 نفری سوار شدیم و به سمت  داریوش رفتیم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 337
  • بازدید کلی : 5,692
  • کدهای اختصاصی