loading...
رمان
new بازدید : 116 دوشنبه 23 دی 1392 نظرات (0)

-ساوین؟
برگشتم سمت پدرم که ببینم چی باعت شده صداش بغض دار بشه !
.
.
با ناله بیدار شد ... سریع رفتم سمتش ...
پرستار-خانم بیدار شدید؟
چیزی گفت ... رفتم نزدیکش :
-چیزی گفتید؟
-پوریا!
بعد بلند شد اما تعادلش رو از دست داد سریع دستمو دورش حلقه کردم و نشوندمش سر جاش!
-پوریا خوبه !
-باید برم فرودگاه!
-چی؟
-مادرش تو فرودگاه منتظرمه!
-آروم باشید مادرش مادرش همینجاس!
همون موقع در باز شد و بابا اومد تو :
-دخترم خدا ازت راضی باشه !
اون دختره که خیلی گیج شده بود ...
براش توضیح دادم که پوریا بچه خواهرمه و خواهرم الان با خانوادش سالمه ....
-خ ... خوب!
-خوب چی؟
-هواپیما ... چی شده ؟مسافرا؟
مردد بودم بگم یا نه اما گفتم:
-با 127 نفری که داحلش بودن منفجر شد!
با دست جلوی دهنشو گرفت:
-واااای ... خخخو ...خوب؟
-فقط 39 نفر تونستن بپرن!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 335
  • بازدید کلی : 5,690
  • کدهای اختصاصی