-ساوین؟
برگشتم سمت پدرم که ببینم چی باعت شده صداش بغض دار بشه !
.
.
با ناله بیدار شد ... سریع رفتم سمتش ...
پرستار-خانم بیدار شدید؟
چیزی گفت ... رفتم نزدیکش :
-چیزی گفتید؟
-پوریا!
بعد بلند شد اما تعادلش رو از دست داد سریع دستمو دورش حلقه کردم و نشوندمش سر جاش!
-پوریا خوبه !
-باید برم فرودگاه!
-چی؟
-مادرش تو فرودگاه منتظرمه!
-آروم باشید مادرش مادرش همینجاس!
همون موقع در باز شد و بابا اومد تو :
-دخترم خدا ازت راضی باشه !
اون دختره که خیلی گیج شده بود ...
براش توضیح دادم که پوریا بچه خواهرمه و خواهرم الان با خانوادش سالمه ....
-خ ... خوب!
-خوب چی؟
-هواپیما ... چی شده ؟مسافرا؟
مردد بودم بگم یا نه اما گفتم:
-با 127 نفری که داحلش بودن منفجر شد!
با دست جلوی دهنشو گرفت:
-واااای ... خخخو ...خوب؟
-فقط 39 نفر تونستن بپرن!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی